loading...
داستان های واقعی و مهیج
AlI بازدید : 16 یکشنبه 24 شهریور 1392 نظرات (1)

دختری شادابو زرنگ بودم و برعکس تمام دختران هم سن و سال خودم راضی نبودم که سربه زیر یک مرد درآورم.

زیرا اعتقاد داشتم که از تمامی دوستانم جلوتر هستم.هروقت میفهمیدم که دختری از فامیل یا همسایه ها ازدواج کرده است دست به تمسخر او میزدم و رسوایش میکردم ازین که چرا دختران حاضر میشدند زیر بار مسئولیتی بروند

که هیچ حق و حقوقی هم برایشان متوصر نبود ناراحت میشدم.

مدتی گذشت و پدرم یک خانه دوطبقه خرید و یکی از طبقات را اجاره داد.

خانواده ای که مستاجر ما شده بودند ارام و در عین حال معاشرتی بودند.پدرم از پدر این خانواده خوشش آمده بود

و همین باعث شده بود که مرد مستاجرمان دائم به خانه ما رفت وآمد کند.جرات نمیکردم که با پدرم مخالفت کنم

به همین علت سکوت کرده بودم.یک روز پدرم از من خواست که به خانه مستاجرمان بروم و یک امانتی از طرف او به

مرد مستاجر بدهم.وقتی رفتم پسر جوانی در را باز کرد.از دیدن آن پسر نمیدانم چه شد که دستپاچه شدم.

از ان روز به بعد حس مبهمی در وجود من ایجاد شد.احساس میکردم علاقه زیادی نسبت به آن پسر پیدا کرده ام 

ولی من که همیشه همه را مسخره کرده بودم چه راهی داشتم که بتوانم عشق و محبتم را به پسر نشان دهم.چون میدانستم همه منتظرند تا از من کوچکترین چیزی بگیرند و بعد تمام رفتاری را که با آنها کرده بودم 

یکجا سرمن خالی کنند ساکت ماندم.درگوشه اتاق مینشستم و به دیوار خیره میشدم.زور به روز رنگم زردتر 

میشد و دستو پایم میلرزید. کم کم مریض شدم کارم به دارو و دکتر کشید.پدرم برای چند روزی مرا در بیمارستان 

بستری کرد.هیچ پزشکی نمیتوانست درد مرا درمان کند.درد من را فقط خودم میدانستم بعد از ان چند روز وقتی 

از بیمارستان مرخص شدم و به خانه رفتم خانواده مستاجرمان به دیدن من امدند.خوشحال بودم که به این بهانه

یکبار دیگر میتوانم اورا که حتی اسمش را نمیدانستم ببینم.وقتی که دور تا دور رختخواب مرا خانواده مستاجرمان

گرفت با ترس و لرز نگاهم را به او دوختم.انگار با چشمانش با من حرف میزد.میترسیدم اطرافیان متوجه حالم 

شوند به همین علت چشمانم را بستم.چند قطره اشک از گوشه چشمانم جاری شد.مادرم که فکر میکرد من 

از بیماری گریه میکنم به گریه افتاد.زن مستاجر مادر را از اتاق بیرون برد. پدرم و مرد مستاجر نیز برای کشیدن سیگار از اتاق بیرون رفتند.او درست رو به روی من نشسته بود.صدای کشیدن اه او قلبم را لرزاند.دوباره نگاهش

کردم لبخندی زد و به کاغذ سفیدی که درمیان انگشتانش پنهان کرده بود اشاره کرد.به سرعت انرا به طرفم

انداخت و از اتاق بیرون رفت.به هزار مکافات کاغذ را باز کردم. نوشته بود:مریم خانم!حال من هم چندان خوب 

نیست.درست مثل شما.هردوی ما ظاهرا دچار برق گرفتگی شدید شده ایم فقط اگر مرا مثل همه مردم مسخره

نمیکنی میخواهم به خواستگاریت بیایم.اگر موافقی هروقت مرا دیدی با صدای بلند دوبار سرفه کن.

وقتی سرفه میکردم احساس میکردم قلبم آرام شده است. پس واقعیت داشت.مادرم که از سرفه های من 

ترسیده بود مرتب پشت کمرم میزد.علی لیوان آبی به دستم داد و گفت آب بخورید مریم خانم!دیگه سرفه بسه!

روز بعد وقتی به خواستگاریم امدند باورم نمیشد که حالم اینقدر زود خوب شود.از ان روز به بعد دیگر کسی را 

مسخره نمیکردم ولی هنوز بعد از 15 سال زندگی هروقت سرفه میکنم با صدای بلند میخندد

این داستان واقعی بود و هرمدل برداشتی که میخاید ازش بکنید دست خودتونه

هرنظری دارید درموردش میتونید تو قسمت نظرات بگید تا بقیه دوستانم نظراتتونو بدونن

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط setare در تاریخ 1392/06/24 و 15:24 دقیقه ارسال شده است

من که هنگ کردم خوش به حاشون من که همیشه میگم هر کی هر کسی رو خواست انشالله بهم برسن


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 8
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 25
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 13
  • بازدید ماه : 12
  • بازدید سال : 20
  • بازدید کلی : 418