loading...
داستان های واقعی و مهیج
AlI بازدید : 16 یکشنبه 24 شهریور 1392 نظرات (1)

زینب کیفش را از روی شانه اش پایین گذاشت.چند پلاستیک سنگین را که پر از میوه بود زمین گذاشت.

قرار بود امشب بابک از سفر برگردد.درست هشت ماه بود که زن بابک شده بود.درست 8 ماه پیش بود که به این خانه پا گذاشته بود.بطرف کمد رفت آلبوم عکس را از کمد بیرون اورد و شروع به ورق زدن آن کرد.بی اختیار به یاد

روزی افتاد که با بابک آشنا شده بود.بابک جوان خوشتیپی بود هرچند زینت به خوش قیافه ای بابک نبود ولی همیشه توانسته بود با پول پدرش که بی حساب به او داده میشد از نظر وضع لباس و ظاهر خودش را تا حد قابل قبولی مطرح کند.بابک بعد از آشنا شدن با او دیگر دست بردار نبود اولین بار زینت او را به برج سفید دعوت کرده بود 

و ان دو با هم نهار خورده بودند و همانجا بابک ازو خواستگاری کرده بود.زینت از به یاد آوردن گزشته احساس کرد که

گونه هایش سرخ شده است. هرچند پدر و مادر با ازدواج او مخالفت میکردند ولی زینت هردو پایش را در یک کفش کرده بود.بابک بارها به او گفته بود که اگر با تو ازدواج نکنم حتما خودکشی خواهم کرد.زینت با چند روز قهر و گریه 

بالاخره هرطور بود موافقت پدر و مادرش را برای ازدواج با بابک جلب کرد.باپول های پس اندازی که داشت دور از چشم خانواده اش به نام بابک خرید مفصلی کرد و سفره عقد چیده شد و زینت به ازدواج بابک درامده بود.

آلبوم را ورق میزد. در لباس عروسی زیباتر شده بود به عکس بابک خیره شد چقدر رنگ پریده بود انگار از ازدواج

وداماد شدن زیاد خوشحال نبود.زینت اهی کشید.درست چند روز بعد از ازدواج با او به بهانه ماموریت و بدست اوردن پول و معامله اورا تنها میگذاشت و میرفت زینت آرام از جا بلند شد هیچگاه نبود که بابک بعد از سفر با

دست پر به خانه برگردد.چرا نمیدانست ولی بارها بابک از شانس بد خود پیش او نالیده بود و زینت هرباربه بهانه ای از پدر پول قرض کرده بود قرضهایی که اکنون بعد از 8ماه مطمئن بود دیگر به پدرش بازپس نخواهد داد.صدای زنگ تلفن زینت را از عالم خودش بیرون آورد.گوشی را برداشت دوستش سهیلا بود با بی حوصلگی حرف زد با او حرف زد.آنقدر غم روی دلش بود که حال شادی نداشت درست شش روز بود که بابک به سفر رفته بود و حتی یک تلفن هم به او نزده بود.اولین باری بود که بابک اینکار را کرده بود.سهیلا خیلی زود متوجه شده بود نباید زیاد مزاحمت برای او ایجاد کند و خیلی زود خداحافظی کرد.زینت گوشی تلفن را گذاشت و چشمش به دفترچه تلفن کوچکی افتاد که زیر میز تلفن افتاده بود.دفترچه را برداشت.دفترچه تلفن بابک بود شروع به ورق زدن کرد.کنار یک شماره تلفن بدون اینکه اسمی نوشته شود تنها یک ستاره گذاشته بود.زینت گوشی تلفن را برداشت از ان طرف صدای پیره زنی به گوش رسید.زینت گوشی را قطع کرد چندبار تا شب شماره را گرفت و بالاخره شروع به صحبت با پیره زن کرد.پیره زن بابک را میشناخت بابک مستاجر طبق بالای پیره زن بود . زینت به هر اصراری بود ادرس خانه را گرفت و راه افتاد.دلهره و ناراحتیش به اندازه ای زیاد بود که تمام بدنش میلرزید.

 گاهی احساس میکرد که پیره زن یکسری دروغ به او گفته وآدرسی که از خانه اش به او داده اشتباه است

تاکسی سرویس جلوی آدرسی که زینت داشت توقف کرد زینت از تاکسی پیاده شد.زنگ را فشرد و صدای

پیره زن را از پشت ایفون شنید زینت پای به خانه گذاشت.پیره زن با چهره آرام و مهربان به او نگاه میکرد.

-دخترم!بابک با زنش شاتا از سه سال پیش طبقه بالای خانه من مستاجرند.بعضی روزها و شبها بابک خان

میره سفر و بعد با دست پر و پول برمیگرده.زنش خارجیست زندگی خوبی دارند.راستش از وقتی که او عاشق شاتا شده بود اینجا اومدند و مستاجر من شدند اما وضع مالی خوبی نداشت تا اینکه نمیدونم از چند ماه پیش

یک دفعه بابک خان دست به کارو کاسبی جدیدی زد که وضعش خوب شد زینت احساس کرد که سرش گیج 

میرود احساس میکرد که پیره زن شاید به او دروغ میگوید.آرام آرام از پله ها بالارفت.صدای خنده های یک زن 

جوان و بابک به گوشش رسید با انگشتان لرزان زنگ را فشرد.زن جوان با چهره ای شاداب در را بروی او باز کرد.

زینت به زن خیره نگاه کرد.بابک از صدای شاتا کنار در آپارتمان امد.زینت را دید.بابک نگاهی به شاتا کرد.

دستش را روی شانه زن گذاشت.

-بخاطر راحتی تو برای اینکه زندگیمان از سختی بیرون بیاید به فکرم رسید که با یک دختر پولدار ازدواج کنم.

زینت وقتی روی تخت بیمارستان بهوش امد مطمئن بود که قربانی یک فریب بزرگ شده است.

خب این داستانم واقعی بود تمام قضاوتش برعهده خودتونه

ببینید دیگه حالا خوشتیپی اینقد میرزه؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط setare در تاریخ 1392/06/24 و 15:31 دقیقه ارسال شده است

همه چی به خوشتیبی نیست من که اثن نگاه به خوشگلی اینا نمیکنم فقط اخلاقو ووفاداری ازش میخوام همینشکلک


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 8
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 24
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 5
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 6
  • بازدید ماه : 5
  • بازدید سال : 13
  • بازدید کلی : 411