loading...
داستان های واقعی و مهیج
AlI بازدید : 9 یکشنبه 24 شهریور 1392 نظرات (0)

دختری 19 ساله که برای ازدواج با پسر مورد علاقه اش از خانه فرار کرده بود پس از دو هفته زندگی پنهانی در تهران

همراه پسری دستگیر شد.

رؤیا چندی قبل از خانه اش در اطراف مشهد به تهران گریخت تا با خواستگار مورد علاقه اش ازدواج کند.اما 

خواستگارش او را رها کرد.ماموران پلیس چندی پیش هنگام گشت در اطراف پارک ساعی در خیابان ولی عصر با یک

دختر پسر جوان روبرو شدند که با چهره های آشفته درحال گفتگو بودند.ماموران پس از تحقیق از انها دریافتند که  دختر از خانه اش گریخته است.بدین ترتیب آنها را با پرونده تنظیمی به دادسرای ناحیه 21 تهران ارجاع دادند.

رویا دختری فراری در نخستین تحقیقاتبه بازپرس پرونده گفت:آقای قاضی من نمیخواهم نزد خانواده ام باز گردم.آنها

اصلا به فکر من نیستند.چون پدرم سرگرم کارهای خود و قرارهای خارجی اش است.مادرم نیز اهمیتی برای ما قائل نیست.درحقیقت انها من و برادرم را به حال خود رها کرده اند.دختر جوان ادامه داد:حدود یکسال پیش با جوانی به 

نام پژمان که با خانواده اش برای زیارت و تفریح به مشهد امده بود اشنا شدم.او خود را دانشجوی حسابداری

معرفی کرد.چند روز بعد هم به من پیشنهاد داد.او در مدت کوتاه با من خیلی مهربان بود و برایم ارزش قائل میشد.

بخاطر همین به او علاقه پیدا کرده و پییشنهاد اورا پذیرفته و قرار ازدواج گذاشتیم.

اما او پس از دو هفته به اتفاق خانواده اش به تهران بازگشت و ما نیز گاهی اوقات تلفنی با هم صحبت میکردیم.

تا اینکه یک روز پژمان با من تماس گرفت و از من خواست برای تدارک ازدواج به تهران بیایم.از خوشحالی 

نمیدانستم چه کنم.بلافاصله موضوع را با مادرم در میان گذاشتم.او بدون توجه به من بدون توجه خواسته مرا با

تندی رد کردو من ساک و لباسم را بستم و از خانه فرار کردم.وقتی به تهران رسیدم به درخواست او به پارک

ساعی رفتم. پس از ملاقات همدیگر او مرا هبه خانه شان در منطقه الهیه برد.پس از ورود متوجه شدم کسی درخانه نیست.پژمان به من گفت پدر مادرش برای چند روز به خانه عمویش در بابلسر رفته اند.من هم 3 روز در

آنجا ماندم تا اینکه یک روز به همراه پژمان برای خرید به یکی از پاساژهای اطراف میدان ونک رفتیم.اما بخاطر

شلوغی پاساژ اورا گم کردم.چندبار با تلفن همراه او تماس گرفتم اما جواب نمیداد.در نتیجه شب را در یک

مسافرخانه سرکردم.فردای ان روز به هرطریقی بود خانه شان را پیدا کردم.وقتی زنگ خانه را زدم در کمال ناباوری یکی از همسایه هابه من گفت پژمان و خانواده اش به کانادا سفر کرده اند.با شنیدن این خبر شوکه شدم.باورم

نمیشد.بنابراین چند روزی خانه آنها را تحت نظر گرفتم.وقتی ازین طریق نتیجه ای نگرفتم به پارک ساعی محل

ملاقاتمان رفتم و ساعتها به انتظار او نشستم تا اینکه با منوچهر در پارک آشنا شدم.با اینکه نمیخواستم با هیچ

جوانی دوست شوم اما وقتی اصرار بیش از حد اورا دیدم ماجرای عشق واهی و فریب خود را برای او تعریف کردم

و منوچهر هم قول داد با دوستانی که در کانادا دارد پژمان را پیدا کند.به همین خاطر به او اعتماد کردم که در همین موقع ماموران شما مارا دستگیر کردند.منوچهر نیز در دفاع از خود به بازپرس پرونده گفت:هنگام قدم زدن در پارک

با رؤیا که گریه میکرد آشنا شدم.چند شرور نیز مزاحمش شده بودند.برای اینکه اورا از چنگال اراذل و اوباش نجات دهم به دروغ خود را یکی از آشناهای پدرش معرفی کردم.وی در ادامه گفت:وقتی رؤیا زندگی تلخ خود را برای

من بازگو کرد متاثر شدم.بنابراین تصمیم گرفتم با کمک خانواده ام با والدین رؤیا تماس بگیرمو او را تحویل

خانواده اش بدهم.بازپرس پرونده پس از تحقیقات و بازجویی از دختر و پسر جوان برای آنان قرار تامین مناسب

صادر کرد.ضمنا با توجه با نظریه پزشکی قانونی مبنی بر انکه دختر جوان مورد ازارو اذیت قرار نگرفته است

بازپرس پرونده به ماموران دستور داد که اورا تحویل خانواده اش دهند.

نظرتونو درمورد این داستان و سرگذشت رؤیا بگید 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 8
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 25
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 8
  • بازدید ماه : 7
  • بازدید سال : 15
  • بازدید کلی : 413